چی بگم ؟

تا کجا ؟ تا ........................اینجا. 

دیدی تا داشت

تا ؟

امروز فهمیدم ما هم تو زندگیمون یه تا داریم ... تا !تا!تا!   

 

مهربون من تولدت مبارک

 

 

چه لطیف است حس آغازی دوباره،

و چه زیباست رسیدن دوباره به روز زیبای آغاز تنفس...

و چه اندازه عجیب است ، روز ابتدای بودن!

و چه اندازه شیرین است امروز...

روز میلاد...

روز تو!

روزی که تو آغاز شدی!

 

از گذشته چیزی ندارم که به آن برگردم
در آینده هم چیزی نیست تا برایش بروم
اما اکنون برای من است و ازآن من
پس آنرا به تو هدیه میکنم

JUST GOD

پیله و پرواز
 

A small crack appeared On a cocoon.
روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر
شد
.

------------ --------- -

A man sat for hours and watched
Carefully the struggle of the butterfly
To get out of that small crack of cacoon.
شخصی نشست و ساعت ها تقلای پروانه برای بیرون آمدن

از سوراخ
کوچک پیله را تماشا کرد.

------------ --------- -

Then the butterfly stopped striving .
It seemed that she was exhausted and couidnot go on trying.

آن گاه تقلای پروانه متوقف شد و به نظر می رسید

که خسته شده،و
دیگر نمی تواند به
تلاشش ادامه دهد
.

------------ --------- -

The man decided to help the poor creature.
He widened the crack by scissors.
The butterfly came out of cocoon easily, but her body was
Tiny and her wings were wrinkled.
آن شخص مصمم شد به پروانه کمک کند

و با برش
قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد.
پروانه به راحتی از پیله خارج شد،

اما جثه اش
ضعیف و بال هایش چروکیده بودند.

------------ --------- -

The man continued watching the butterfly.
He expected to see her wings become her body.
But it did not happen!

آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد
.
او
انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود
و از جثه ی او محافظت کند
.
اما
چنین نشد!

------------ --------- -

As a matter of fact,the butterfly to crawl on
The ground for the rest of her life,
For she could never fly.
در واقع پروانه ناچار شد همه ی عمر را روی زمین بخزد

و هر گز
نتوانست با بال هایش پرواز کند.

------------ --------- -

The kind man did not realize that God had arranged the limitation of cocoon.
And also the struggle for butterfly to get out of it,
so that a certain fluid could be discharged from her
body to enable her to fly afterward.
آن شخص مهربان
نفهمید که
محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز

آن را خدا برای
پروانه قرار داده بود،
تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود

و پس از خروج
از پیله به او امکان پرواز دهد.

------------ --------- -

Sometimes struggling is the only thing we need to do .
گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا
نیاز داریم.

------------ --------- -

If God had provided us with n easy life to live without any difficulties,
Then we become strong,and could not fly.

اگر خداوند مقرر می کردبدون هیچ مشکلی زندگی کنیم،

فلج می شدیم
،به اندازه ی کافی قوی نمی شدیم و هرگز نمی توانستیم پرواز کنیم.

------------ --------- -

I asked for strength,and He provided me
with enough difficulties
To become strong.
I asked for knowledge and He provided me
من نیرو خواستم و خداوند مشکلاتی سر راهم قرار
داد، تا قوی شوم.
من دانش خواستم و خداوند مسایلی برای حل کردن به من
داد.

------------ --------- -

I asked for prosperity and promotion,
and He provided me with ability
to think and hands to work.
I asked for bravery ,nd He provided
Me with abstacles to overcome.
من سعادت و ترقی خواستم و خداوند به من

قدرت تفکر و زور بازو داد
تا کار کنم.
من شهامت خواستم و خداوند موانعی سر راهم قرار داد،

تا آنها را
از میان بردارم.


------------ --------- -

I asked for motivation,and He showed me eople who needed help.
I asked for love and He provided me with opportunity
To give love to others.

من انگیزه خواستم
و خداوند کسانی را به من نشان داد که نیازمند کمک بودند.
من محبت خواستم و
خداوند به من فرصت داد تا به دیگران محبت کنم.

------------ --------- -

I did not get what I wanted…..
But
I was provided with what I needed.

«
من به آنچه خواستم نرسیدم
...
اما آنچه به آن نیاز داشتم ،به من
داده شد

------------ --------- -

این دفعه فقط با یاد خدا میرم جلو آدم بدیم ولی کمکم می کنه

 

 

 

 

بابا یه روز از تولدم گذشت یعنی دیگه قرار نیست تبریک بگی؟؟!!!!

 

کودکی کوزه‌ای شکست و گریست که مرا پای خانه رفتن نیست
چه کنم، اوستاد اگر پرسد کوزه‌ی آب ازوست، از من نیست
زین شکسته شدن، دلم بشکست کار ایام، جز شکستن نیست
چه کنم، گر طلب کند تاوان خجلت و شرم، کم ز مردن نیست
گر نکوهش کند که کوزه چه شد سخنیم از برای گفتن نیست
کاشکی دود آه میدیدم حیف، دل را شکاف و روزن نیست
چیزها دیده و نخواسته‌ام دل من هم دل است، آهن نیست
روی مادر ندیده‌ام هرگز چشم طفل یتیم، روشن نیست
کودکان گریه میکنند و مرا فرصتی بهر گریه کردن نیست
دامن مادران خوش است، چه شد که سر من بهیچ دامن نیست
خواندم از شوق، هر که را مادر گفت با من، که مادر من نیست
از چه، یکدوست بهر من نگذاشت گر که با من، زمانه دشمن نیست
دیشب از من، خجسته روی بتافت کاز چه معنیت، دیبه بر تن نیست
من که دیبا نداشتم همه عمر دیدن، ای دوست، چو شنیدن نیست
طوق خورشید، گر زمرد بود لعل من هم، به هیچ معدن نیست
لعل من چیست، عقده‌های دلم عقد خونین، بهیچ مخزن نیست
اشک من، گوهر بناگوشم اگر گوهری به گردن نیست
کودکان را کلیج هست و مرا نان خشک از برای خوردن نیست
جامه‌ام را به نیم جو نخرند این چنین جامه، جای ارزن نیست
ترسم آنگه دهند پیرهنم که نشانی و نامی از تن نیست

 

 

:|

مرگ من پایان هر چی قصه بود

قصه ی تکراری بود و نبود

بودنم . دارد به آخر می رسد

گور من چشمش به راه این جسد

تا فشارد خاک دامنگیر خاک

جسم بی جان مرا باشد چه باک

چینی نازک تنهایی من .

تخته سنگی است منقش . به زیبایی تن

تا که کوبد طفلکی سنگی به آن

شاید آرد شادی روح و روان

این مثنوی حدیث پریشانی من است

بشنو که سوگواری ویرانی من است

امشب نه این که شام غریبان گرفته ام

بلکه به یمن آمدنت جان گرفته ام

گفتی غزل بگو ، غزلم شور و حال مرد

بعد از تو حس شعر فنا شد، خیال مرد

گفتم مرو که تیره شود زندگانیم

با رفتنت به خاک سیه می نشانیم

گفتی زمین مجال رسیدن نمی دهد

بر چشم باز فرصت دیدن نمی دهد

وقتی نقاب محور یکرنگ بودن است

معیار مهرورزیمان سنگ بودن است

دگر چه جای دلخوشی و عشق بازی است

اصلا کدام احمق از این عشق راضی است

این عشق نیست فاجعه قرن آهن است

من بودنی که عاقبتش نیست بودن است

حالا به حرف غریبت رسیده ام

فهمیده ام که خوب تو را بد شنیده ام

حق با تو بود از غم غربت شکسته ام

بگذار صادقانه بگویم که خسته ام

بیزارم از تمام رفقان نارفیق

اینها چه قدر فاصله دارند تا رفیق

من را به ابتذال نبودن کشانده اند

روح من را به مسند پوچی نشانده اند

تا این برادران ریاکار زنده اند

این گرگ سیرتان جفا کار زنده اند

یعقوب درد می کشد و کور می شود

یوسف همیشه وصله ناجور می شود

این جا نقاب شیر به کفتار می زنند

منصور را هر آینه بر دار می زنند

اینجا  کسی برای کسی کس نمی شوند

حتی عقاب در خور کرکس نمی شود

جایی که سهم مرد به جز تازیانه نیست

حق با تو بود ماندنمان عاقلانه نیست

ما می رویم چون دلمان جای دیگر است

ما می رویم هر که بماند مخیر است

ما می رویم گرچه ز الطاف دوستان

بر جای جای پیکرمان زخم خنجر است

دلخوش نمی کنیم به عثمان و مذهبش

در دین ما ملاک مسلمان ابوذر است

ما می رویم مقصدمان نا مشخص است

هر جا رویم بی شک از این شهر بهتر است

از سادگی است گر به کسی تکیه کرده ایم

این جا که گرگ با سگ گله برادر است

ما می رویم ماندن با درد فاجعه است

در عرف ما نشستن یک مرد فاجعه است

دیری است رفته اند امیران قافله

ما مانده ایم، قافله پیران قافله

این جاده گرچه باب من و پای لنگ نیست

باید شتاب کرد مجال درنگ نیست

بر درب آفتاب پی باج می رویم

ما هم بدون بال به معراج می رویم

 

 

یادت بخیر بابایی ای کاش بودی

در خواب ناز بودم شبی.... دیدیم کسی در میزند.... در را گشودم روی او ...دیدم غم است در می زند... ای دوستان بی وفا...از غم بیاموزید وفا..غم با آن همه بیگانگی..... هر شب به من سر می زند

دنیای بد.سخت.زشت....

دلم از این دنیای چرت گرفته؟؟آخه چرا ما باید انقدر عذاب بکشیم؟؟؟آخه خودمون نخواستیم  دنیا بیایم پس چرا باید انقدز عذاب بکشیم؟؟؟

از زندگی هر انچه لیاقتش را د اریم به ما میرسد نه انچه که ارزویش را داریم (به نظر من آنچه که لیاقتش هم داریم نسیبمان نمیشه؟؟؟)

 

محبت را بر چه کاغذی بنویسم که هرگز پرپر نشود بر چه آبی بنویسم که هرگز گل آلود نشود

و بر چه سنگی بنویسم که هرگز خراشیده نشود و سرانجام بر چه دلی بنویسم که هرگز سنگ نشوددریا

ماه من :*

ماه من قصه نخور دنیا جذرو مد داره
                       دنیامون یه عالمه
آدم خوب و بد داره


ماه من غصه نخور گریه پناه آدماست
                        تروتازه موندن گل
مال اشک شبنماس


ماه من غصه نخور زندگی بی غم  نمی شه
                           اونی که غصه نداشته
باشه آدم نمی شه


ماه من غصه نخور دنیا روبسپار به خدا
                     هردومون دعا کنیم تو
هم جدا منم جدا

تقدیم به عسل گلم

مارو باش !

 

برای خودی تو دردی واسه دیگران تو تسکین واسه دیگران حقیقت واسه من عین سرابی برای همه ستاره واسه من مثل شهابی

وقت و بی وقت لحظه ها رو به دلم زخم نکن بیا و این دمه آخر صحبت از غم نکن

ما رو باش رو چه درختی اسم مونو جا می ذاریم ، مارو باش !

قسمتی جز اون دو چشم نا مسلمون که نداریم ، مارو باش !

تشنه موندیم ولی مشت آب نااهل و نخواستیم سر ظهر

گفتی از جنس نظر کرده ی ابریم و می باریم ، مارو باش !

چشم خشکیده داره به ناودون کوچه حسادت می کنه

ما به این بغض سمج گفته بودیم ابر بهاریم ، مارو باش !

پاکی تو رونق یه دریا ماهی رو شکسته توی تور

دریا گفته که ما صیادیم و غافل از اون که شکاریم مارو باش !

به هوای تو چراغ حرمت رفیق و کشتیم نا رفیق

چون برای محلمو ن میخواستی مهتاب و بیاری

به هوا داری تو شیشه ی می خونه رو با سنگ شکستیم

سنگ و شیشه اگه دشمن ، من و تو که موندگاریم

غزل کوچه ی ما غزل قلندرای پیر عاشقه

فکر تازه عاشق پیاده باش که ما سواریم ، مارو باش

احمَدک؟؟؟؟؟؟؟

 

معلم چو آمد به ناگه ؛ کلاس

چو شهری فرو خفته خاموش شد

سخنهای ناگفته در مغزها

به لب نا رسیده فراموش شد

معلم زکار مداوم مدام

غضبناک و فرسوده و خسته بود

جوان بود و در عنفوان شباب

جوانی از او رخت بسته بود

 

سکوت کلاس غم انگیز را

صدای درشت معلم شکست

زجا احمدک جست و بند دلش

بدین بی خبر بانگ از هم گسست

 

بیا احمدک درس دیروز را

بخوان تا بفهمم که سعدی چه گفت

ولی احمدک درس ناخوانده بود

بجز آنچه دیروز آنجا شنفت

 

عرق چون شتابان سرشک یتیم

خطوط خجالت برویش نگاشت

لباس پر از وصله و ژنده اش

بروی تن لاغرش لرزه داشت

 

زبانش به لکنت بیافتاد و گفت :

" بنی آدم اعضای یکدیگرند "

وجودش بیکباره فریاد زد :

" که در آفرینش زیک گوهرند "

 

در اقلیم ما رنجبر مردمان

زبان دلش گفت بی اختیار

" چو عضوی بدرد آورد روزگار "

" دگر عضوها را نماند قرار "

 

تو کز تو کز کز... وای یادش نبود

جهان پیش چشمش سیه پوش شد

نگاهی به سنگینی از روی خشم

بیفکند پایین و خاموش شد

صداهای محنت زهر سو بلند

بگردید و نارفته در گوش شد

 

ز چشم معلم شراری جهید

نماینده آتش خشم او

درونش پر از نفرت و کینه گشت

غضب میدرخشید در چشم او

 

 

چرا احمد کودن بی شعور

معلم بگفتا به لحن گران !

نخواندی چنین درس آسان بگو

مگر چیست فرق تو با دیگران ؟

 

عرق احمدک از جبین پاک کرد

خدایا چه میگوید آموزگار

نمیداند که آیا در این میان

بود فرق مابین دارو ندار ؟!

 

چگوید بگوید حقایق بلند

به شهری که از چشم خود بیم داشت ؟

بگوید که فرق است مابین او

و آنکس که بی حد زر و سیم داشت ؟

 

به آهستگی احمد بی نوا

چنین زیر لب گفت با قلب چاک

که آنان به دامان مادر خوشند

و من بی وجودش سر نهم به خاک

 

به آنها جز از روی مهر و خوشی

نگفته کس تا کنون یک سخن

ندارند کاری بجز خورد و خواب

به مال مادر پدر تکی دارند و بس

 

من از روی اجبار و از روی ترس

کشیدم از آن درس بگذشته دست

کنم با پدر پینه دوزی و کار

ببین دستهای پر از پبنه ام شاهد است

 

سخنهای او را معلم برید

هنوز او سخنهای بسیار داشت

ولی از ستمکاری اغنیا

نژند ستم دیده و زار داشت

 

معلم بکوبید پای بر زمین

و این پیک پر از کینه است

به من چه که مادر زکف داده ای !

به من چه که دستت پر از پینه است !

 

رود یک نفر پیش ناظم که او

به همراه خود یک فلک آورد

نماید پر از پینه پاهای او

زچوبی که بهر فلک آورد

 

دل احمد آزرده ریش گشت

چو این سخن از معلم شنفت

به یاد آمدش شعر سعدی و گفت :

ببین یادم آمد تحمل دمی

تحمل خدا را تامل دمی

" تو کز محنت دیگران بی غمی "

" نشاید که نامت نهند آدمی "

                                                                                              

 

یاران سلام

 

برای اولین بار که خودم شرح آنروز احمدک رو خواندم، دلم بد دیوانه شد !!!

 

خیالم از سر پر گرفت و به غم نشست ...

 

به غم پسرکی بی مادر، که چقدر غصه به دل می کشه ...

 

افسوس که مجالم نیست

 

حق نگهدارتون

 

sevdaa

 

یا علی

 

 

نه دیگر

 

نه دیگر شعر می خوانم.... نه دیگر شعر می خوانی

نه دیگر قدر می دانم.... نه دیگر قدر می دانی

نگاهت خوب فهمانده که تو دیگر نمی مانی

نه دیگر حرفی ازپایان مقصد .... نه عشقی واضح و مبهم

نه دیگر حرف آینده .... نه بر لبهایمان خنده

دو دیوانه ، دو بازنده ، در این بازی ، چه میدانی

نه دیگر آن رسیدن ها .... نه شوق و ذوق دیدنها

نه سوی هم دویدن ها ... عقب رفتیم پنهانی

نه دیگر نامه ای چیزی .... نه آن اشکی که می ریزی

نه در تقویم رومیزی .... قرار روز مهمانی

نه دیگر فال و نه حافظ .... نه دیگر غیر و هرگز

نه آن شاخه گل قرمز.... نه گل ماند و نه گلدانی

نه دیگر قصه مجنون .... نه حرف از عشق بی قانون

نه ماندن ساعتی بیرون .... نه رفتن زیر بارانی

نه دیگر طعم لالائی .... نه دیگر بی تو تنهائی

نه دیگر کی تو می آیی .... همه گم شد به آسانی

نه دیگر دوستت دارم .... نه از عشق تو بیمارم

sevdaa

خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد

خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد 
               نخواست او به من خسته بی گمان برسد


شکنجه از این بیشتر که پیش چشم خودت               
                              کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد


چه میکنی اگر او را که خواستی یک عمر
                                به راحتی کسی از راه ناگهان برسد


رها کنی برود از دلت جدا باشد
                                به او که دوست ترش داشته به آن برسد


رها کنی بروند دو تا پرنده شوند
                                   خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد


گلایه ای نکنی ،بغض خویش را بخوری
                                     که هق هق تو مبادابه گوششان برسد


خدا کند که ......نه نفرین نمی کنم نکند
                                    به او که عاشق او بوده ام زیان برسد


خداکند فقط این عشق از سرم برود
                                 خدا کند که فقط زود آن زمان برسد

 

 

یک اگر با یک برابر بود؟؟!!!

یک اگر با یک برابر بود؟؟!!!

sevda

معلم پای تخته داد می زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسی ها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
و آن یکی در گوشه ای دیگر "جوانان" را ورق می زد
برای اینکه بی خود های و هو می کرد و با آن شور بی پایان
تساوی های جبری را نشان می داد
با خطی خوانا بر روی تخته ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین نوشت ٬ یک با یک برابر است .
از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید به پا خیزد ...
به آرامی سخن سر داد :
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
نگاه بچه ها ناگه به یک سو خیره گشت
و معلم مات بر جا ماند
و او پرسید :اگر یک فرد انسان ٬ واحد یک بود
آیا باز یک با یک برابر بود ؟
سکوت مدهشی بود و سئوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد : آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت :
     اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود و آنکه
قلبی پاکی و دستی فاقد زر داشت پایین بود
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه صورت نقره گون ٬ چون قرص مه می داشت بالا بود
وان سیه چرده که می نامید پایین بود
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفت خواران از کجا آماده می گردید ؟
یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟
یا که زیر شلاق در می گشت
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟
معلم ناله آسا گفت :
بچه ها در جزوه های خویش بنویسید:

"یک با یک برابر نیست."