-
چی بگم ؟
پنجشنبه 9 مهرماه سال 1388 21:40
تا کجا ؟ تا ........................اینجا. دیدی تا داشت
-
تا ؟
دوشنبه 7 بهمنماه سال 1387 19:48
امروز فهمیدم ما هم تو زندگیمون یه تا داریم ... تا !تا!تا!
-
مهربون من تولدت مبارک
یکشنبه 15 مهرماه سال 1386 16:09
چه لطیف است حس آغازی دوباره، و چه زیباست رسیدن دوباره به روز زیبای آغاز تنفس... و چه اندازه عجیب است ، روز ابتدای بودن! و چه اندازه شیرین است امروز... روز میلاد... روز تو! روزی که تو آغاز شدی! از گذشته چیزی ندارم که به آن برگردم در آینده هم چیزی نیست تا برایش بروم اما اکنون برای من است و ازآن من پس آنرا به تو هدیه...
-
JUST GOD
چهارشنبه 21 شهریورماه سال 1386 17:01
پیله و پرواز A small crack appeared On a cocoon. روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد . ------------ --------- - A man sat for hours and watched Carefully the struggle of the butterfly To get out of that small crack of cacoon. شخصی نشست و ساعت ها تقلای پروانه برای بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله را تماشا کرد ....
-
بابا یه روز از تولدم گذشت یعنی دیگه قرار نیست تبریک بگی؟؟!!!!
چهارشنبه 14 شهریورماه سال 1386 14:57
طفل یتیم کودکی کوزهای شکست و گریست که مرا پای خانه رفتن نیست چه کنم، اوستاد اگر پرسد کوزهی آب ازوست، از من نیست زین شکسته شدن، دلم بشکست کار ایام، جز شکستن نیست چه کنم، گر طلب کند تاوان خجلت و شرم، کم ز مردن نیست گر نکوهش کند که کوزه چه شد سخنیم از برای گفتن نیست کاشکی دود آه میدیدم حیف، دل را شکاف و روزن نیست چیزها...
-
:|
یکشنبه 11 شهریورماه سال 1386 16:20
مرگ من پایان هر چی قصه بود قصه ی تکراری بود و نبود بودنم . دارد به آخر می رسد گور من چشمش به راه این جسد تا فشارد خاک دامنگیر خاک جسم بی جان مرا باشد چه باک چینی نازک تنهایی من . تخته سنگی است منقش . به زیبایی تن تا که کوبد طفلکی سنگی به آن شاید آرد شادی روح و روان
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 10 خردادماه سال 1386 13:38
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 10 خردادماه سال 1386 13:08
این مثنوی حدیث پریشانی من است بشنو که سوگواری ویرانی من است امشب نه این که شام غریبان گرفته ام بلکه به یمن آمدنت جان گرفته ام گفتی غزل بگو ، غزلم شور و حال مرد بعد از تو حس شعر فنا شد، خیال مرد گفتم مرو که تیره شود زندگانیم با رفتنت به خاک سیه می نشانیم گفتی زمین مجال رسیدن نمی دهد بر چشم باز فرصت دیدن نمی دهد وقتی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 14 اسفندماه سال 1385 20:53
در خواب ناز بودم شبی.... دیدیم کسی در میزند.... در را گشودم روی او ...دیدم غم است در می زند... ای دوستان بی وفا...از غم بیاموزید وفا..غم با آن همه بیگانگی..... هر شب به من سر می زند
-
دنیای بد.سخت.زشت....
یکشنبه 19 آذرماه سال 1385 15:40
دلم از این دنیای چرت گرفته؟؟آخه چرا ما باید انقدر عذاب بکشیم؟؟؟ آخه خودمون نخواستیم دنیا بیایم پس چرا باید انقدز عذاب بکشیم؟؟؟ از زندگی هر انچه لیاقتش را د اریم به ما میرسد نه انچه که ارزویش را داریم (به نظر من آنچه که لیاقتش هم داریم نسیبمان نمیشه؟؟؟) محبت را بر چه کاغذی بنویسم که هرگز پرپر نشود بر چه آبی بنویسم که...
-
ماه من :*
یکشنبه 12 آذرماه سال 1385 16:09
ماه من قصه نخور دنیا جذرو مد داره دنیامون یه عالمه آدم خوب و بد داره ماه من غصه نخور گریه پناه آدماست تروتازه موندن گل مال اشک شبنماس ماه من غصه نخور زندگی بی غم نمی شه اونی که غصه نداشته باشه آدم نمی شه ماه من غصه نخور دنیا روبسپار به خدا هردومون دعا کنیم تو هم جدا منم جدا تقدیم به عسل گلم
-
مارو باش !
چهارشنبه 8 آذرماه سال 1385 09:47
برای خودی تو دردی واسه دیگران تو تسکین واسه دیگران حقیقت واسه من عین سرابی برای همه ستاره واسه من مثل شهابی وقت و بی وقت لحظه ها رو به دلم زخم نکن بیا و این دمه آخر صحبت از غم نکن ما رو باش رو چه درختی اسم مونو جا می ذاریم ، مارو باش ! قسمتی جز اون دو چشم نا مسلمون که نداریم ، مارو باش ! تشنه موندیم ولی مشت آب نااهل و...
-
احمَدک؟؟؟؟؟؟؟
دوشنبه 6 آذرماه سال 1385 09:20
معلم چو آمد به ناگه ؛ کلاس چو شهری فرو خفته خاموش شد سخنهای ناگفته در مغزها به لب نا رسیده فراموش شد معلم زکار مداوم مدام غضبناک و فرسوده و خسته بود جوان بود و در عنفوان شباب جوانی از او رخت بسته بود سکوت کلاس غم انگیز را صدای درشت معلم شکست زجا احمدک جست و بند دلش بدین بی خبر بانگ از هم گسست بیا احمدک درس دیروز را...
-
نه دیگر
شنبه 4 آذرماه سال 1385 09:32
نه دیگر شعر می خوانم.... نه دیگر شعر می خوانی نه دیگر قدر می دانم.... نه دیگر قدر می دانی نگاهت خوب فهمانده که تو دیگر نمی مانی نه دیگر حرفی ازپایان مقصد .... نه عشقی واضح و مبهم نه دیگر حرف آینده .... نه بر لبهایمان خنده دو دیوانه ، دو بازنده ، در این بازی ، چه میدانی نه دیگر آن رسیدن ها .... نه شوق و ذوق دیدنها نه...
-
خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد
جمعه 3 آذرماه سال 1385 23:15
خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد نخواست او به من خسته بی گمان برسد شکنجه از این بیشتر که پیش چشم خودت کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد چه میکنی اگر او را که خواستی یک عمر به راحتی کسی از راه ناگهان برسد رها کنی برود از دلت جدا باشد به او که دوست ترش داشته به آن برسد رها کنی بروند دو تا پرنده شوند خبر به دورترین نقطه ی...
-
یک اگر با یک برابر بود؟؟!!!
جمعه 3 آذرماه سال 1385 22:47
یک اگر با یک برابر بود؟؟!!! معلم پای تخته داد می زد صورتش از خشم گلگون بود و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود ولی آخر کلاسی ها لواشک بین خود تقسیم می کردند و آن یکی در گوشه ای دیگر "جوانان" را ورق می زد برای اینکه بی خود های و هو می کرد و با آن شور بی پایان تساوی های جبری را نشان می داد با خطی خوانا بر روی تخته ای...