دنیای بد.سخت.زشت....

دلم از این دنیای چرت گرفته؟؟آخه چرا ما باید انقدر عذاب بکشیم؟؟؟آخه خودمون نخواستیم  دنیا بیایم پس چرا باید انقدز عذاب بکشیم؟؟؟

از زندگی هر انچه لیاقتش را د اریم به ما میرسد نه انچه که ارزویش را داریم (به نظر من آنچه که لیاقتش هم داریم نسیبمان نمیشه؟؟؟)

 

محبت را بر چه کاغذی بنویسم که هرگز پرپر نشود بر چه آبی بنویسم که هرگز گل آلود نشود

و بر چه سنگی بنویسم که هرگز خراشیده نشود و سرانجام بر چه دلی بنویسم که هرگز سنگ نشوددریا

ماه من :*

ماه من قصه نخور دنیا جذرو مد داره
                       دنیامون یه عالمه
آدم خوب و بد داره


ماه من غصه نخور گریه پناه آدماست
                        تروتازه موندن گل
مال اشک شبنماس


ماه من غصه نخور زندگی بی غم  نمی شه
                           اونی که غصه نداشته
باشه آدم نمی شه


ماه من غصه نخور دنیا روبسپار به خدا
                     هردومون دعا کنیم تو
هم جدا منم جدا

تقدیم به عسل گلم

مارو باش !

 

برای خودی تو دردی واسه دیگران تو تسکین واسه دیگران حقیقت واسه من عین سرابی برای همه ستاره واسه من مثل شهابی

وقت و بی وقت لحظه ها رو به دلم زخم نکن بیا و این دمه آخر صحبت از غم نکن

ما رو باش رو چه درختی اسم مونو جا می ذاریم ، مارو باش !

قسمتی جز اون دو چشم نا مسلمون که نداریم ، مارو باش !

تشنه موندیم ولی مشت آب نااهل و نخواستیم سر ظهر

گفتی از جنس نظر کرده ی ابریم و می باریم ، مارو باش !

چشم خشکیده داره به ناودون کوچه حسادت می کنه

ما به این بغض سمج گفته بودیم ابر بهاریم ، مارو باش !

پاکی تو رونق یه دریا ماهی رو شکسته توی تور

دریا گفته که ما صیادیم و غافل از اون که شکاریم مارو باش !

به هوای تو چراغ حرمت رفیق و کشتیم نا رفیق

چون برای محلمو ن میخواستی مهتاب و بیاری

به هوا داری تو شیشه ی می خونه رو با سنگ شکستیم

سنگ و شیشه اگه دشمن ، من و تو که موندگاریم

غزل کوچه ی ما غزل قلندرای پیر عاشقه

فکر تازه عاشق پیاده باش که ما سواریم ، مارو باش

احمَدک؟؟؟؟؟؟؟

 

معلم چو آمد به ناگه ؛ کلاس

چو شهری فرو خفته خاموش شد

سخنهای ناگفته در مغزها

به لب نا رسیده فراموش شد

معلم زکار مداوم مدام

غضبناک و فرسوده و خسته بود

جوان بود و در عنفوان شباب

جوانی از او رخت بسته بود

 

سکوت کلاس غم انگیز را

صدای درشت معلم شکست

زجا احمدک جست و بند دلش

بدین بی خبر بانگ از هم گسست

 

بیا احمدک درس دیروز را

بخوان تا بفهمم که سعدی چه گفت

ولی احمدک درس ناخوانده بود

بجز آنچه دیروز آنجا شنفت

 

عرق چون شتابان سرشک یتیم

خطوط خجالت برویش نگاشت

لباس پر از وصله و ژنده اش

بروی تن لاغرش لرزه داشت

 

زبانش به لکنت بیافتاد و گفت :

" بنی آدم اعضای یکدیگرند "

وجودش بیکباره فریاد زد :

" که در آفرینش زیک گوهرند "

 

در اقلیم ما رنجبر مردمان

زبان دلش گفت بی اختیار

" چو عضوی بدرد آورد روزگار "

" دگر عضوها را نماند قرار "

 

تو کز تو کز کز... وای یادش نبود

جهان پیش چشمش سیه پوش شد

نگاهی به سنگینی از روی خشم

بیفکند پایین و خاموش شد

صداهای محنت زهر سو بلند

بگردید و نارفته در گوش شد

 

ز چشم معلم شراری جهید

نماینده آتش خشم او

درونش پر از نفرت و کینه گشت

غضب میدرخشید در چشم او

 

 

چرا احمد کودن بی شعور

معلم بگفتا به لحن گران !

نخواندی چنین درس آسان بگو

مگر چیست فرق تو با دیگران ؟

 

عرق احمدک از جبین پاک کرد

خدایا چه میگوید آموزگار

نمیداند که آیا در این میان

بود فرق مابین دارو ندار ؟!

 

چگوید بگوید حقایق بلند

به شهری که از چشم خود بیم داشت ؟

بگوید که فرق است مابین او

و آنکس که بی حد زر و سیم داشت ؟

 

به آهستگی احمد بی نوا

چنین زیر لب گفت با قلب چاک

که آنان به دامان مادر خوشند

و من بی وجودش سر نهم به خاک

 

به آنها جز از روی مهر و خوشی

نگفته کس تا کنون یک سخن

ندارند کاری بجز خورد و خواب

به مال مادر پدر تکی دارند و بس

 

من از روی اجبار و از روی ترس

کشیدم از آن درس بگذشته دست

کنم با پدر پینه دوزی و کار

ببین دستهای پر از پبنه ام شاهد است

 

سخنهای او را معلم برید

هنوز او سخنهای بسیار داشت

ولی از ستمکاری اغنیا

نژند ستم دیده و زار داشت

 

معلم بکوبید پای بر زمین

و این پیک پر از کینه است

به من چه که مادر زکف داده ای !

به من چه که دستت پر از پینه است !

 

رود یک نفر پیش ناظم که او

به همراه خود یک فلک آورد

نماید پر از پینه پاهای او

زچوبی که بهر فلک آورد

 

دل احمد آزرده ریش گشت

چو این سخن از معلم شنفت

به یاد آمدش شعر سعدی و گفت :

ببین یادم آمد تحمل دمی

تحمل خدا را تامل دمی

" تو کز محنت دیگران بی غمی "

" نشاید که نامت نهند آدمی "

                                                                                              

 

یاران سلام

 

برای اولین بار که خودم شرح آنروز احمدک رو خواندم، دلم بد دیوانه شد !!!

 

خیالم از سر پر گرفت و به غم نشست ...

 

به غم پسرکی بی مادر، که چقدر غصه به دل می کشه ...

 

افسوس که مجالم نیست

 

حق نگهدارتون

 

sevdaa

 

یا علی

 

 

نه دیگر

 

نه دیگر شعر می خوانم.... نه دیگر شعر می خوانی

نه دیگر قدر می دانم.... نه دیگر قدر می دانی

نگاهت خوب فهمانده که تو دیگر نمی مانی

نه دیگر حرفی ازپایان مقصد .... نه عشقی واضح و مبهم

نه دیگر حرف آینده .... نه بر لبهایمان خنده

دو دیوانه ، دو بازنده ، در این بازی ، چه میدانی

نه دیگر آن رسیدن ها .... نه شوق و ذوق دیدنها

نه سوی هم دویدن ها ... عقب رفتیم پنهانی

نه دیگر نامه ای چیزی .... نه آن اشکی که می ریزی

نه در تقویم رومیزی .... قرار روز مهمانی

نه دیگر فال و نه حافظ .... نه دیگر غیر و هرگز

نه آن شاخه گل قرمز.... نه گل ماند و نه گلدانی

نه دیگر قصه مجنون .... نه حرف از عشق بی قانون

نه ماندن ساعتی بیرون .... نه رفتن زیر بارانی

نه دیگر طعم لالائی .... نه دیگر بی تو تنهائی

نه دیگر کی تو می آیی .... همه گم شد به آسانی

نه دیگر دوستت دارم .... نه از عشق تو بیمارم

sevdaa

خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد

خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد 
               نخواست او به من خسته بی گمان برسد


شکنجه از این بیشتر که پیش چشم خودت               
                              کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد


چه میکنی اگر او را که خواستی یک عمر
                                به راحتی کسی از راه ناگهان برسد


رها کنی برود از دلت جدا باشد
                                به او که دوست ترش داشته به آن برسد


رها کنی بروند دو تا پرنده شوند
                                   خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد


گلایه ای نکنی ،بغض خویش را بخوری
                                     که هق هق تو مبادابه گوششان برسد


خدا کند که ......نه نفرین نمی کنم نکند
                                    به او که عاشق او بوده ام زیان برسد


خداکند فقط این عشق از سرم برود
                                 خدا کند که فقط زود آن زمان برسد

 

 

یک اگر با یک برابر بود؟؟!!!

یک اگر با یک برابر بود؟؟!!!

sevda

معلم پای تخته داد می زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسی ها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
و آن یکی در گوشه ای دیگر "جوانان" را ورق می زد
برای اینکه بی خود های و هو می کرد و با آن شور بی پایان
تساوی های جبری را نشان می داد
با خطی خوانا بر روی تخته ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین نوشت ٬ یک با یک برابر است .
از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید به پا خیزد ...
به آرامی سخن سر داد :
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
نگاه بچه ها ناگه به یک سو خیره گشت
و معلم مات بر جا ماند
و او پرسید :اگر یک فرد انسان ٬ واحد یک بود
آیا باز یک با یک برابر بود ؟
سکوت مدهشی بود و سئوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد : آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت :
     اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود و آنکه
قلبی پاکی و دستی فاقد زر داشت پایین بود
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه صورت نقره گون ٬ چون قرص مه می داشت بالا بود
وان سیه چرده که می نامید پایین بود
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفت خواران از کجا آماده می گردید ؟
یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟
یا که زیر شلاق در می گشت
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟
معلم ناله آسا گفت :
بچه ها در جزوه های خویش بنویسید:

"یک با یک برابر نیست."