احمَدک؟؟؟؟؟؟؟

 

معلم چو آمد به ناگه ؛ کلاس

چو شهری فرو خفته خاموش شد

سخنهای ناگفته در مغزها

به لب نا رسیده فراموش شد

معلم زکار مداوم مدام

غضبناک و فرسوده و خسته بود

جوان بود و در عنفوان شباب

جوانی از او رخت بسته بود

 

سکوت کلاس غم انگیز را

صدای درشت معلم شکست

زجا احمدک جست و بند دلش

بدین بی خبر بانگ از هم گسست

 

بیا احمدک درس دیروز را

بخوان تا بفهمم که سعدی چه گفت

ولی احمدک درس ناخوانده بود

بجز آنچه دیروز آنجا شنفت

 

عرق چون شتابان سرشک یتیم

خطوط خجالت برویش نگاشت

لباس پر از وصله و ژنده اش

بروی تن لاغرش لرزه داشت

 

زبانش به لکنت بیافتاد و گفت :

" بنی آدم اعضای یکدیگرند "

وجودش بیکباره فریاد زد :

" که در آفرینش زیک گوهرند "

 

در اقلیم ما رنجبر مردمان

زبان دلش گفت بی اختیار

" چو عضوی بدرد آورد روزگار "

" دگر عضوها را نماند قرار "

 

تو کز تو کز کز... وای یادش نبود

جهان پیش چشمش سیه پوش شد

نگاهی به سنگینی از روی خشم

بیفکند پایین و خاموش شد

صداهای محنت زهر سو بلند

بگردید و نارفته در گوش شد

 

ز چشم معلم شراری جهید

نماینده آتش خشم او

درونش پر از نفرت و کینه گشت

غضب میدرخشید در چشم او

 

 

چرا احمد کودن بی شعور

معلم بگفتا به لحن گران !

نخواندی چنین درس آسان بگو

مگر چیست فرق تو با دیگران ؟

 

عرق احمدک از جبین پاک کرد

خدایا چه میگوید آموزگار

نمیداند که آیا در این میان

بود فرق مابین دارو ندار ؟!

 

چگوید بگوید حقایق بلند

به شهری که از چشم خود بیم داشت ؟

بگوید که فرق است مابین او

و آنکس که بی حد زر و سیم داشت ؟

 

به آهستگی احمد بی نوا

چنین زیر لب گفت با قلب چاک

که آنان به دامان مادر خوشند

و من بی وجودش سر نهم به خاک

 

به آنها جز از روی مهر و خوشی

نگفته کس تا کنون یک سخن

ندارند کاری بجز خورد و خواب

به مال مادر پدر تکی دارند و بس

 

من از روی اجبار و از روی ترس

کشیدم از آن درس بگذشته دست

کنم با پدر پینه دوزی و کار

ببین دستهای پر از پبنه ام شاهد است

 

سخنهای او را معلم برید

هنوز او سخنهای بسیار داشت

ولی از ستمکاری اغنیا

نژند ستم دیده و زار داشت

 

معلم بکوبید پای بر زمین

و این پیک پر از کینه است

به من چه که مادر زکف داده ای !

به من چه که دستت پر از پینه است !

 

رود یک نفر پیش ناظم که او

به همراه خود یک فلک آورد

نماید پر از پینه پاهای او

زچوبی که بهر فلک آورد

 

دل احمد آزرده ریش گشت

چو این سخن از معلم شنفت

به یاد آمدش شعر سعدی و گفت :

ببین یادم آمد تحمل دمی

تحمل خدا را تامل دمی

" تو کز محنت دیگران بی غمی "

" نشاید که نامت نهند آدمی "

                                                                                              

 

یاران سلام

 

برای اولین بار که خودم شرح آنروز احمدک رو خواندم، دلم بد دیوانه شد !!!

 

خیالم از سر پر گرفت و به غم نشست ...

 

به غم پسرکی بی مادر، که چقدر غصه به دل می کشه ...

 

افسوس که مجالم نیست

 

حق نگهدارتون

 

sevdaa

 

یا علی

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
نسترن سه‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 11:16 ب.ظ http://shereasheghane.blogfa.com

ممنون که سر زدین و ممنون از لطفتون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد